سال 94، بسیار پرفراز و نشیب بود برای من. شادیهایی که مرا به اوج می رساند و غمهایی که فرسوده ام میکرد. سحر شب نوزدهم، زنگ تلفن به صدا درآمد و فرمانده گوشی را برداشت و همانطور که مشغول غذا خوردن بود، پاسخ میداد. ناگهان بلند گفت:کجا بودن؟ این کلمه که به گوشم رسید، تا آخر قضیه متوجه شدم. پرسیدم چی شده؟ گفت: میگن شوهر خواهرم و پسرش تصادف کردند. پسر در دم، به رحمت خدا رفته بود و پدر در کما. همه لقمه ها را وسط سفره نیم خورده رها کردیم. نماز خواندیم و به راه افتادیم. فرمانده از من خواست به خاطر حال نامساعدم بمانم، اما جای ماندن نبود. برای من بسیار سخت و طاقت فرسا بود از دست رفتن پسری جوان تقریبا هم سن و سال پسرم و همبازی هر روزه ی او. وقتی به منزل ما می آمد، همبازی آنها می شدم و با کاغذ موشک برایشان درست می کردم .و یا شبهای زمستان، با هم حکم بازی می کردیم گاهی اوقات که می باخت، قهر می کرد و دوباره فرداشب، همان آش و همان کاسه. بچه ها سروپا شور و شوق می شدند. باورم نمی شد. البته وجود بیماری بی تاثیر در حالات و روحیات من نبود. چون آن موقع، حتی قادر به تحمل ناسازگاریها و ناملایمات در برنامه کودک و انیمیشنها هم نبودم. اما خب رحم خدا بسیار است و من می توانستم خدا را شکر گریه کنم. کاری که چند وقتی بود آرزوی آن را داشتم. مرگ آن جوان، چنان در من تاثیر بدی داشت که لحظه ای از فکر او غافل نمی شدم. یاد سال 86 می افتادم وقتی این شهر یخبندان شده بود و بچه ها دوهفته ای تعطیل بودند و غرق در شادی . خبر تعطیلی را که می شنیدند، سر از پا نمی شناختند وادای شخصیتهای کاتونی را در می آوردند و در پوست خود نمی گنجیدند. .من فرش می بافتم و چند قدم آنطرفتر، صدای خنده و هیجان آنها از بازی قلعه، اتاق را پر می کرد . یا یاد اون روز که روز مادر بود و با هم برای رفته بودند و طفلکی ها برای ما(مادران) کادو ه بودند. پسر عزیزم وقتی کادو را به من داد، ناراحت شدم که چرا کادوی به این گران قیمتی ی؟ پدرش گفت: حالا ه. عیب نداره. اما من نمی خواستم بیهوده وسایل فانتزی بخره. گفتم: برو پس بده. و هر دو رفتند و پس دادند. چقدر الان ناراحتم که چرا زدم توی ذوق بچه ها. یا وقتی با پارچ آب دنبال هم می کردند و پا از توی حیاط می رفتند داخل اتاقها چرا انقدر عصبی میشدم؟ هیچ چیز جای خنده ی اونها را نمی گرفت. همان سال قرار بود عروسی بگیرند. و من چقدر خوشحال بودم. انگار بچه ی خودم بود. سال آخر تربیت معلم بود. بسیار باهوش و با استعداد بود. یاد خنده های بانمکش، مهربانیش، اینها همه افکاری بود که در راه رسیدن به منزل پدر همسرم از ذهنم می گذشت. غوغا کده ای بود آنجا. من هیچ وقت در مرگ عزیزانم جزع فزع نکردم ، اما اون روز دست خودم نبود. دیگر برایم مهم نبود که کسی صدای مرا بشنود. بی تابی می کردم. فرمانده طاقت از کف داده بود و بعد 13 سال از من پرسید تو چطور برای مرگ مادرت طاقت آوردی؟ چی به تو گذشت؟ وقت پرسیدن این سوال نبود، 13 سال گریه های پنهانی، بغض های فرو خورده. تمام شده بود و آن روز باید دلداری می دادم. چه فکرهایی می کردم; فکر سفارش لباس عروسی. والان نامزد این جوان بیهوش روی زمین افتاده بود. چه قیامتی! شب اما، همه چیز تقریبا به آرامش رسیده بود، فرمانده برای همراهی شوهر خواهرش که در بیمارستان شهر، بستری بود و در کما، به آنجا رفته بود و هر کسی گوشه ای دعا می کرد که او به هوش بیاید و حداقل سرپرست این خانواده زنده باشد. شبهای قدر بود. خواهر همسرم که مادر آن جوان بود به منزل پدر شوهرش رفت . بچه ها همه خوابیدند. تنها کسی که بیدار بود من بودم. خوابم نمی برد. حتی روزهای عادی هم آنجا خوابم نمی برد. اذان صبح را دادند و بعد از نماز، نشسته بودم و غرق در افکار. که ناگهان صدای گریه و داد و فریاد از توی حیاط به گوشم رسید. سراسیمه رفتم جلوی در اتاق. که برادر همسرم بود و خانمش. و او بود که گریه می کرد. با ناراحتی گفتم: چی شده؟ خبری شده؟ و فکر بیمار بستری بودم که نکند خدای نکرده برای او اتفاقی افتاده باشد. که معلوم شد چیزی نیست. اما برادر فرمانده گریه می کرد و بهانه می گرفت که باید همین الان خواهرمو ببینم، دلم براش تنگ شده. هر چی گفتیم الان نمیشه، اونا خوابن و می ترسن، فایده نداشت. بالاخره رفتند و خواهرش را آوردند. و دوباره همه ریختند به گریه. برادر فرمانده تعادل روحی خودش را از دست داده بود و همه از کوچک تا بزرگ، از خواب بیدار شده بودند و دور اتاق نشسته بودند و برادرش هم گله می کرد که چرا خوابید؟ الان وقت خوابه؟ دلم به پدر ومادر فرمانده می سوخت. اونها طاقت نداشتند و باید می خوابیدند اما دیگر جرات نکردند و چرت می زدند. همین طور که برادر محترم یک به یک را از نظر می گذراند و شکوه میکرد، دیدم رسید به من. خواستم زودتر میدان را ترک کنم. که حاضری من هم زده شد. ☺ با گریه گفتم: چی داداش من؟ اما اشتباه کردم نباید چیزی می گفتم. چون هرچه دل تنگش خواست گفت. خدا را شکر کردم فرمانده نبود وگرنه اوضاع بد میشد. سریع رفتم سراغ دارو و دیگر نتوانستم آن جو را تحمل کنم و رفتم داخل حیاط و قدم می زدم شاید حالم بهتر شود. خواهر فرمانده سریع سراغم آمد و دید حالم چطور شده و مدام در حالی که مرا بغل کرده بود خواهش می کرد که ببخشمش. برادر فرمانده که از پشت شیشه اوضاع را دید، ترسید و بیرون آمد و گفت: چیه؟ می خوای ببرمت دکتر؟ گفتم: دستت درد نکنه. و از ترسم زیر لبی گفتم: آدمو ناراحت می کنه حالا می خواد منو ببره دکتر. گفت: می خوای برم دارو برات بگیرم؟ داد زدم، ( واقعا فکر کردید داد زدم؟ ☺) نه، آهسته در حالی که هنوز با خواهرش هق هق می کردیم و روی زمین را نگاه می کردم، گفتم: توی کیفم هست. بعد خواهر همسرم گفت: تو رو خدا شما چرا با هم اینحوری رفتار می کنید؟ بیایید و با هم خوب شید. برادرش با گریه دوباره داشت از من گله می کرد. خیلی دلم می خواست حالم خوب بود و تمام ماجرا را برای او می گفتم و به سو تفاهم های بیست و چند ساله پایان می دادم. ای کاش او حقیقت را می دانست. ای کاش التماسهای من به درگاه خدا در این همه سال به اجابت می رسید و حقیقت آشکار میشد.بعد خودش شروع کرد خودش را سرزنش کردن و از من خواست او را ببخشم. اما من حرفی نزدم. بخشش برای من زمانی معنا داشت که این استخوان در گلو و این عقده ی خفه کننده، رفع میشد. اما اوضاع عوض نشده بود. گفت: خیلی به تو بد کردم. حلال کن. 
کاش او می دانست که چه روزها و شبهایی گریه کردم و می نالیدم این عقده ی عذاب آور مانده در گلو باز شود. دلم می خواست ببخشم. شاد باشیم در کنار هم. با همان نیت خالصانه که از روز اول آمده بودم. اما نشد; یعنی نگذاشتند. امان از بازی این روزگار ! 
مراعات حالش را می کردم، چون خودم مصیبت دیده بودم. یادم هست قبل از این حادثه، یعنی چند روز پیشتر، موقع افطار که حالم خیلی بد شده بود، زیر آسمان گریه کردم و نالیدم به درگاه خدا که خدایا، دیگه طاقت ندارم. من نه نوحم و نه ایوب ، پس کی می خوای درست کنی؟ 
در آن سحر غمزده، وقتی آن مردی که برایم محترم بود، طلب عفو میکرد، اندکی سبکبار شدم. نمی خواستم بخششی بخواهد فقط همین که به درک گذشته ها برسد، برایم کافی بود. آن روز، خبر دادند که بیمار ما هم به هوش آمده. به عیادتش رفتیم، در حالی که همه لباسهای مشکی را عوض کرده بودند تا بیمار ، متوجه فوت پسرش نشود. باید با دلی پر خون، می خندیدیم. امان از وقتی که مجبوری فیلم بازی کنی. 
با دلی خونین، لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد، آیی چو چنگ اندر خروش

فرمانده ,گفتم ,بودند ,طاقت ,نبود ,خواست ,برادر فرمانده ,گریه کردم ,خواهر همسرم ,کردم فرمانده منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود فایل تحقیق مقاله نرم افزار کتاب برنامه درس تبریز خرید و فروش انواع فلزیاب های برتر جهان بزرگترین ومعتبرترین مرکز فروش تاور ایران مرکز اپیلاسیون موهای زائد بدن ویناز چت|چت ویناز|چت روم ویناز همه چی موجوده فروشگاه مجازی ایران کار