امتحان عربی داشتیم. با چند تا از دوستان با هم سر جلسه حاضر می شدیم. از بچه ها فقط مجنون عزیز رو یادم هست. عربی برام درس آسونی بود. یکبار عمیق می خوندم البته بسیار آهسته فقط با حرکات چشم که روی صفحه می گشت. بعضی اوقات مادرم نگاهم میکرد و می گفت: مثلا داری درس می خونی؟ اینحوری چطور یاد می گیری؟ 
خب روش مطالعه ی من به همین شکل بود. معلم عربی ما خانم اهری عزیز بود. بسیار خوش اخلاق. یادمه یه روز می خواست صرف افعال رو بپرسه، هر بچه ای رو می پرسید و بلد نبود می گفت: مریم، اسمشو بنویس. خب منم با اکراه می نوشتم. انقدر گفت، اسم بنویس، دیگه خنده ام گرفت و داشتم می خندیدم، خانم اهری گفت: صبر کن، الان به خودتم می رسیم و باید اسم خودتو هم بنویسی. اما صرف افعال برام کاری سخت نبود. عین یه شعر موزون بود. خلاصه به خیر گذشت. 
اون روز قرار بود با هم بریم امتحان بدیم. آمادگی کامل داشتم. دوست داشتم زودتر نوبت امتحان بشه .مادرم گفت: دیرت نشه، همیشه خیلی زودتر می رفتی. خودم هم کمی شک کردم. بعداز پوشیدن لباس، راه افتادم و منتظر دوستان. اما خبری نبود. باز هم صبر کردم، اما نه.خبری نشد. نگران شدم. یکی از دوستان برادرم رو دیدم. انگار می خواست یه چیزی بگه، اما نگفت. منم دایم به این طرف و اون طرف نگاه می کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه یا بتونم دوستانم رو ببینم. اما بی نتیجه بود. دوست برادرم که نمی تونست حرفی به من بزنه، آهسته از کنارم رد شد و گفت: سرویس رفت. نمی خواستم باور کنم. یعنی چی؟ یعنی دوستانم بدون من رفته بودند؟ یعنی منو گذاشتن و خودشون رفتن؟ اون مجنون چی؟ یعنی اونم؟! عجب رفیقی! به خدا اگه ببینمش می دونم چکار کنم.یعنی شهریور باید برم امتحان بدم؟ اینها افکاری بود که از ذهن من می گذشت. روم نشد اونجا گریه کنم. همه ی اشکمو جمع کردم و خونه که رسیدم، تا مادرم منو دید زدم زیر گریه و خودش همه ی ماجرا رو فهمید. برادرم هم مدام می خندید. مثلا می خواست همه چیز رو عادی جلوه بده. بعد رو به من کرد و گفت: صبر کن الان می برمت بذار سوییچ این ماشینو پیدا کنم. مادرم گفت: نه، تو که گواهینامه نداری. اون موقع برادرم هفده ساله بود. اما برادرم گوش نداد و یادم نیست با چی ماشین رو راه انداخت. در تمام طول مسیر من فقط گریه می کردم. برادرم هم می خندید و می گفت: حالا یه امتحان تجدید میشی دیگه. همش فکر می کردم الان دوستانم که نه دشمنانم☺ الان نشستند و هرهر به من می خندند و مشغول پر کردن برگه ی امتحان هستند. از همه بیشتر از دست مجنون دلم خون بود. آخ آخ! یعنی دستم بهش می رسید؟ ☺
وقتی سر جلسه رسیدم، ناهیدی، مراقب جلسه اومد جلو و از پشت شیشه نگاهم کرد. به اشاره فهموندم که در رو برام باز کنه. باز کرد و گفت: کجا بودی؟ الان دیگه وقتی نمونده. خواهش کردم برگه رو به من بده. بچه ها همه داشتند نگاهم می کردند. رفتم توی کلاسی که دوستانم اونجا بودند. یه چشم غره به جمیع دوستان کردم. اما دلم خنک که نمیشد☺ برگه رو گرفتم و شروع به نوشتن کردم. سوالات راحت بود. خیلی زود برگه تموم شد. وقتی برگه ها رو گرفتند و ما به حیاط اون مدرسه رفتیم. دوستانم جلو اومدند تا دوباره بپرسند چی درست بوده و چی اشتباه. منم فقط گفتم: من نمی دونم، همه رو غلط نوشتم. البته راست نمی گفتم مثلا می خواستم انتقام بگیرم. ☺ طفلک مجنون! یادم نیست چی گفت. اما وقتی کارنامه ها رو می دادند، مجنون عزیزم زودتر از من رفته بود و نمره ی عربی منو دیده بود.  آخرین سالی که از هم جدا شدیم. گمان نمی کردم بتونم بدون او دوام بیارم. چند سال بعد هم خبر ازدواجش رو شنیدم و از قضا، شد عروس همسایه ی دیوار به دیوار ما. عکسی یادگاری از سیزده به در دوران مجردی در باغ با هم گرفته بودیم. چند سال امانت پیش او بود که به من برگردونده شد. الان پیش منه و هر وقت دلم تنگ میشه بهش نگاه می کنم. عجب روزگاری! 

برادرم ,امتحان ,الان ,دوستانم ,یعنی ,مجنون ,یادم نیست ,خانم اهری منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

درب اتوماتیک | درب های اتوماتیک | درب و پنجره دوجداره تجارت الکترونیک و بازاریابی اینترنتی سایتی برای همه پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان سلام بازی