در چشمه ی چشمت، چو نشینم، اسیرم
در دام دلت، چون که فتادم، امیرم. 
من عاشق این بردگی و ، وین امارت
چون نوش کنم  از میِ مهرت، نمیرم. 

 

پ.ن دوست داشتم این دو بیت رو جناب بسطامی می خوند. 

البته همه ی کارهای خونه رو انجام داده باشم و بشینم پای آهنگش.

نمی دونم توی چه دستگاهی ولی یه شش ساعتی چهچه بزنه. 

یادش گرامی. 


امتحان عربی داشتیم. با چند تا از دوستان با هم سر جلسه حاضر می شدیم. از بچه ها فقط مجنون عزیز رو یادم هست. عربی برام درس آسونی بود. یکبار عمیق می خوندم البته بسیار آهسته فقط با حرکات چشم که روی صفحه می گشت. بعضی اوقات مادرم نگاهم میکرد و می گفت: مثلا داری درس می خونی؟ اینحوری چطور یاد می گیری؟ 
خب روش مطالعه ی من به همین شکل بود. معلم عربی ما خانم اهری عزیز بود. بسیار خوش اخلاق. یادمه یه روز می خواست صرف افعال رو بپرسه، هر بچه ای رو می پرسید و بلد نبود می گفت: مریم، اسمشو بنویس. خب منم با اکراه می نوشتم. انقدر گفت، اسم بنویس، دیگه خنده ام گرفت و داشتم می خندیدم، خانم اهری گفت: صبر کن، الان به خودتم می رسیم و باید اسم خودتو هم بنویسی. اما صرف افعال برام کاری سخت نبود. عین یه شعر موزون بود. خلاصه به خیر گذشت. 
اون روز قرار بود با هم بریم امتحان بدیم. آمادگی کامل داشتم. دوست داشتم زودتر نوبت امتحان بشه .مادرم گفت: دیرت نشه، همیشه خیلی زودتر می رفتی. خودم هم کمی شک کردم. بعداز پوشیدن لباس، راه افتادم و منتظر دوستان. اما خبری نبود. باز هم صبر کردم، اما نه.خبری نشد. نگران شدم. یکی از دوستان برادرم رو دیدم. انگار می خواست یه چیزی بگه، اما نگفت. منم دایم به این طرف و اون طرف نگاه می کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه یا بتونم دوستانم رو ببینم. اما بی نتیجه بود. دوست برادرم که نمی تونست حرفی به من بزنه، آهسته از کنارم رد شد و گفت: سرویس رفت. نمی خواستم باور کنم. یعنی چی؟ یعنی دوستانم بدون من رفته بودند؟ یعنی منو گذاشتن و خودشون رفتن؟ اون مجنون چی؟ یعنی اونم؟! عجب رفیقی! به خدا اگه ببینمش می دونم چکار کنم.یعنی شهریور باید برم امتحان بدم؟ اینها افکاری بود که از ذهن من می گذشت. روم نشد اونجا گریه کنم. همه ی اشکمو جمع کردم و خونه که رسیدم، تا مادرم منو دید زدم زیر گریه و خودش همه ی ماجرا رو فهمید. برادرم هم مدام می خندید. مثلا می خواست همه چیز رو عادی جلوه بده. بعد رو به من کرد و گفت: صبر کن الان می برمت بذار سوییچ این ماشینو پیدا کنم. مادرم گفت: نه، تو که گواهینامه نداری. اون موقع برادرم هفده ساله بود. اما برادرم گوش نداد و یادم نیست با چی ماشین رو راه انداخت. در تمام طول مسیر من فقط گریه می کردم. برادرم هم می خندید و می گفت: حالا یه امتحان تجدید میشی دیگه. همش فکر می کردم الان دوستانم که نه دشمنانم☺ الان نشستند و هرهر به من می خندند و مشغول پر کردن برگه ی امتحان هستند. از همه بیشتر از دست مجنون دلم خون بود. آخ آخ! یعنی دستم بهش می رسید؟ ☺
وقتی سر جلسه رسیدم، ناهیدی، مراقب جلسه اومد جلو و از پشت شیشه نگاهم کرد. به اشاره فهموندم که در رو برام باز کنه. باز کرد و گفت: کجا بودی؟ الان دیگه وقتی نمونده. خواهش کردم برگه رو به من بده. بچه ها همه داشتند نگاهم می کردند. رفتم توی کلاسی که دوستانم اونجا بودند. یه چشم غره به جمیع دوستان کردم. اما دلم خنک که نمیشد☺ برگه رو گرفتم و شروع به نوشتن کردم. سوالات راحت بود. خیلی زود برگه تموم شد. وقتی برگه ها رو گرفتند و ما به حیاط اون مدرسه رفتیم. دوستانم جلو اومدند تا دوباره بپرسند چی درست بوده و چی اشتباه. منم فقط گفتم: من نمی دونم، همه رو غلط نوشتم. البته راست نمی گفتم مثلا می خواستم انتقام بگیرم. ☺ طفلک مجنون! یادم نیست چی گفت. اما وقتی کارنامه ها رو می دادند، مجنون عزیزم زودتر از من رفته بود و نمره ی عربی منو دیده بود.  آخرین سالی که از هم جدا شدیم. گمان نمی کردم بتونم بدون او دوام بیارم. چند سال بعد هم خبر ازدواجش رو شنیدم و از قضا، شد عروس همسایه ی دیوار به دیوار ما. عکسی یادگاری از سیزده به در دوران مجردی در باغ با هم گرفته بودیم. چند سال امانت پیش او بود که به من برگردونده شد. الان پیش منه و هر وقت دلم تنگ میشه بهش نگاه می کنم. عجب روزگاری! 


سال 94، بسیار پرفراز و نشیب بود برای من. شادیهایی که مرا به اوج می رساند و غمهایی که فرسوده ام میکرد. سحر شب نوزدهم، زنگ تلفن به صدا درآمد و فرمانده گوشی را برداشت و همانطور که مشغول غذا خوردن بود، پاسخ میداد. ناگهان بلند گفت:کجا بودن؟ این کلمه که به گوشم رسید، تا آخر قضیه متوجه شدم. پرسیدم چی شده؟ گفت: میگن شوهر خواهرم و پسرش تصادف کردند. پسر در دم، به رحمت خدا رفته بود و پدر در کما. همه لقمه ها را وسط سفره نیم خورده رها کردیم. نماز خواندیم و به راه افتادیم. فرمانده از من خواست به خاطر حال نامساعدم بمانم، اما جای ماندن نبود. برای من بسیار سخت و طاقت فرسا بود از دست رفتن پسری جوان تقریبا هم سن و سال پسرم و همبازی هر روزه ی او. وقتی به منزل ما می آمد، همبازی آنها می شدم و با کاغذ موشک برایشان درست می کردم .و یا شبهای زمستان، با هم حکم بازی می کردیم گاهی اوقات که می باخت، قهر می کرد و دوباره فرداشب، همان آش و همان کاسه. بچه ها سروپا شور و شوق می شدند. باورم نمی شد. البته وجود بیماری بی تاثیر در حالات و روحیات من نبود. چون آن موقع، حتی قادر به تحمل ناسازگاریها و ناملایمات در برنامه کودک و انیمیشنها هم نبودم. اما خب رحم خدا بسیار است و من می توانستم خدا را شکر گریه کنم. کاری که چند وقتی بود آرزوی آن را داشتم. مرگ آن جوان، چنان در من تاثیر بدی داشت که لحظه ای از فکر او غافل نمی شدم. یاد سال 86 می افتادم وقتی این شهر یخبندان شده بود و بچه ها دوهفته ای تعطیل بودند و غرق در شادی . خبر تعطیلی را که می شنیدند، سر از پا نمی شناختند وادای شخصیتهای کاتونی را در می آوردند و در پوست خود نمی گنجیدند. .من فرش می بافتم و چند قدم آنطرفتر، صدای خنده و هیجان آنها از بازی قلعه، اتاق را پر می کرد . یا یاد اون روز که روز مادر بود و با هم برای رفته بودند و طفلکی ها برای ما(مادران) کادو ه بودند. پسر عزیزم وقتی کادو را به من داد، ناراحت شدم که چرا کادوی به این گران قیمتی ی؟ پدرش گفت: حالا ه. عیب نداره. اما من نمی خواستم بیهوده وسایل فانتزی بخره. گفتم: برو پس بده. و هر دو رفتند و پس دادند. چقدر الان ناراحتم که چرا زدم توی ذوق بچه ها. یا وقتی با پارچ آب دنبال هم می کردند و پا از توی حیاط می رفتند داخل اتاقها چرا انقدر عصبی میشدم؟ هیچ چیز جای خنده ی اونها را نمی گرفت. همان سال قرار بود عروسی بگیرند. و من چقدر خوشحال بودم. انگار بچه ی خودم بود. سال آخر تربیت معلم بود. بسیار باهوش و با استعداد بود. یاد خنده های بانمکش، مهربانیش، اینها همه افکاری بود که در راه رسیدن به منزل پدر همسرم از ذهنم می گذشت. غوغا کده ای بود آنجا. من هیچ وقت در مرگ عزیزانم جزع فزع نکردم ، اما اون روز دست خودم نبود. دیگر برایم مهم نبود که کسی صدای مرا بشنود. بی تابی می کردم. فرمانده طاقت از کف داده بود و بعد 13 سال از من پرسید تو چطور برای مرگ مادرت طاقت آوردی؟ چی به تو گذشت؟ وقت پرسیدن این سوال نبود، 13 سال گریه های پنهانی، بغض های فرو خورده. تمام شده بود و آن روز باید دلداری می دادم. چه فکرهایی می کردم; فکر سفارش لباس عروسی. والان نامزد این جوان بیهوش روی زمین افتاده بود. چه قیامتی! شب اما، همه چیز تقریبا به آرامش رسیده بود، فرمانده برای همراهی شوهر خواهرش که در بیمارستان شهر، بستری بود و در کما، به آنجا رفته بود و هر کسی گوشه ای دعا می کرد که او به هوش بیاید و حداقل سرپرست این خانواده زنده باشد. شبهای قدر بود. خواهر همسرم که مادر آن جوان بود به منزل پدر شوهرش رفت . بچه ها همه خوابیدند. تنها کسی که بیدار بود من بودم. خوابم نمی برد. حتی روزهای عادی هم آنجا خوابم نمی برد. اذان صبح را دادند و بعد از نماز، نشسته بودم و غرق در افکار. که ناگهان صدای گریه و داد و فریاد از توی حیاط به گوشم رسید. سراسیمه رفتم جلوی در اتاق. که برادر همسرم بود و خانمش. و او بود که گریه می کرد. با ناراحتی گفتم: چی شده؟ خبری شده؟ و فکر بیمار بستری بودم که نکند خدای نکرده برای او اتفاقی افتاده باشد. که معلوم شد چیزی نیست. اما برادر فرمانده گریه می کرد و بهانه می گرفت که باید همین الان خواهرمو ببینم، دلم براش تنگ شده. هر چی گفتیم الان نمیشه، اونا خوابن و می ترسن، فایده نداشت. بالاخره رفتند و خواهرش را آوردند. و دوباره همه ریختند به گریه. برادر فرمانده تعادل روحی خودش را از دست داده بود و همه از کوچک تا بزرگ، از خواب بیدار شده بودند و دور اتاق نشسته بودند و برادرش هم گله می کرد که چرا خوابید؟ الان وقت خوابه؟ دلم به پدر ومادر فرمانده می سوخت. اونها طاقت نداشتند و باید می خوابیدند اما دیگر جرات نکردند و چرت می زدند. همین طور که برادر محترم یک به یک را از نظر می گذراند و شکوه میکرد، دیدم رسید به من. خواستم زودتر میدان را ترک کنم. که حاضری من هم زده شد. ☺ با گریه گفتم: چی داداش من؟ اما اشتباه کردم نباید چیزی می گفتم. چون هرچه دل تنگش خواست گفت. خدا را شکر کردم فرمانده نبود وگرنه اوضاع بد میشد. سریع رفتم سراغ دارو و دیگر نتوانستم آن جو را تحمل کنم و رفتم داخل حیاط و قدم می زدم شاید حالم بهتر شود. خواهر فرمانده سریع سراغم آمد و دید حالم چطور شده و مدام در حالی که مرا بغل کرده بود خواهش می کرد که ببخشمش. برادر فرمانده که از پشت شیشه اوضاع را دید، ترسید و بیرون آمد و گفت: چیه؟ می خوای ببرمت دکتر؟ گفتم: دستت درد نکنه. و از ترسم زیر لبی گفتم: آدمو ناراحت می کنه حالا می خواد منو ببره دکتر. گفت: می خوای برم دارو برات بگیرم؟ داد زدم، ( واقعا فکر کردید داد زدم؟ ☺) نه، آهسته در حالی که هنوز با خواهرش هق هق می کردیم و روی زمین را نگاه می کردم، گفتم: توی کیفم هست. بعد خواهر همسرم گفت: تو رو خدا شما چرا با هم اینحوری رفتار می کنید؟ بیایید و با هم خوب شید. برادرش با گریه دوباره داشت از من گله می کرد. خیلی دلم می خواست حالم خوب بود و تمام ماجرا را برای او می گفتم و به سو تفاهم های بیست و چند ساله پایان می دادم. ای کاش او حقیقت را می دانست. ای کاش التماسهای من به درگاه خدا در این همه سال به اجابت می رسید و حقیقت آشکار میشد.بعد خودش شروع کرد خودش را سرزنش کردن و از من خواست او را ببخشم. اما من حرفی نزدم. بخشش برای من زمانی معنا داشت که این استخوان در گلو و این عقده ی خفه کننده، رفع میشد. اما اوضاع عوض نشده بود. گفت: خیلی به تو بد کردم. حلال کن. 
کاش او می دانست که چه روزها و شبهایی گریه کردم و می نالیدم این عقده ی عذاب آور مانده در گلو باز شود. دلم می خواست ببخشم. شاد باشیم در کنار هم. با همان نیت خالصانه که از روز اول آمده بودم. اما نشد; یعنی نگذاشتند. امان از بازی این روزگار ! 
مراعات حالش را می کردم، چون خودم مصیبت دیده بودم. یادم هست قبل از این حادثه، یعنی چند روز پیشتر، موقع افطار که حالم خیلی بد شده بود، زیر آسمان گریه کردم و نالیدم به درگاه خدا که خدایا، دیگه طاقت ندارم. من نه نوحم و نه ایوب ، پس کی می خوای درست کنی؟ 
در آن سحر غمزده، وقتی آن مردی که برایم محترم بود، طلب عفو میکرد، اندکی سبکبار شدم. نمی خواستم بخششی بخواهد فقط همین که به درک گذشته ها برسد، برایم کافی بود. آن روز، خبر دادند که بیمار ما هم به هوش آمده. به عیادتش رفتیم، در حالی که همه لباسهای مشکی را عوض کرده بودند تا بیمار ، متوجه فوت پسرش نشود. باید با دلی پر خون، می خندیدیم. امان از وقتی که مجبوری فیلم بازی کنی. 
با دلی خونین، لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد، آیی چو چنگ اندر خروش


پارسال برای دیدار پدرم، به زاذگاهمون رفته بودیم. اما از شانس من، پدرم خواب بود. فرمانده گفت: تا آقات خوابه، بیا بریم این بازار روز یه دوری بزنیم. گفتم: خوب نیست من هنوز از راه نرسیده برم دنبال ، می خوای تو برو اگه خوب بود، بیا دنبالم. شاید تا اون موقع آقام بیدار شه. ایشون هم رفت و بعد ربع ساعت، زنگ زد که، پاشو زود حاضر شو بیام دنبالت، تو که نمی دونی اینجا چی آوردن؟ به محض شنیدن، بدون پرس و جو، می خوردم زمین و پا می شدم و از اینکه کفشهام زود جلوی پام
داستان کوتاه لاتاری به قلم شرلی جکسِن نویسنده ی امریکایی ست. داستانی که بابیانی ساده بازگو کننده ی سنتی غلط و خشونت بار است. عملی برخاسته از جهل و تقلید. آیینها و سنتهایی که کورکورانه تقلید و اجرا میشوند، بدون اینکه کسی فلسفه و پیشینه ی این رسوم را بپرسد و دلیل منطقی برای تداوم آن بیابد. طبق آیینی در یک روز از سال مردم یک دهکده جمع می شوند و اسامی افراد آنجا را در صندوقی می ریزند و به ازای هر اسم برگه ی سفیدی.
دوباره حمله ی هوایی شده بود، هواپیماهای خودی و دشمن در آسمان مانور می دادند. آنقدر هواپیماها ارتفاعشان پایین بود که حتی خط خوردگیهای روی بدنه ی هواپیما هم پیدا بود. ترس منو گرفته بود. خدایا جنگ شده؟ اگه بمب بندازن چی؟ انقدرکه اینا پایین اومدند با گلوله هم می تونن ما رو بزنن. قلبم فرو ریخت، دوباره اون روزا و شبای وحشتناک دارن میان. خدایا خودت رحم کن. با خودم فکر می کردم ، خوبه این هواپیما هارو نمی زنن؟! همه ی اینا رو داشتم از وسط حیاطمون تماشا می کردم.
اون روز کمی دلخور بودم؛ یعنی از کم، یه خورده بیشتر. و برای اینکه کسی متوجه نشه و بتونم جمع و جورش کنم رفتم سراغ لباس پوشیدن. یهو فرمانده متوجه شد و گفت: عه، عه، چرا گریه می کنی؟ و رو کرد به پسرم و گفت: بچه، تو مامانتو اذیت کردی؟ گفت: نه بابا من چیکار دارم آخه؟ گفتم: نه، این بچه کاری نکرده. گفت: پس کی کاری کرده؟ من نمی دونم چرا بعضیا انقدر زرنگن؟ معلومه از دست کی ناراحت بودم دیگه. چند روز قبلش، کمدای دیواری رو کمی تغییر دادیم و چند تا در بهش اضافه
آن زمان که سودای تو را در سر می پروراندم نمی دانم تو در جستجوی شمیم کدام گل بودی که بردی از یاد این پابسته ی روزگار را . کدام رقص کِلکی، می توانست همچو منی را خالق باشد؟ اما تو ندیدی، نشنیدی و دل هوس آلود در این بوستان لا یتناهی، به دنبال گلهای بی ریشه بود. فقط بذر امید، تنها نشان جامانده از تو بود که در پی غمگساری ام پژمرد و رفتی تا هرگز نشنوی ترانه ی تنهایی ام را که در شور تو می خواندم. غزلهایت را که از دوردستها می شنیدم، معلوم نبود برای کدام گلِ گلزار
پاییز آمد ؛ بوی سیب آمد ، بوی نم خاک اما تو نبودی ؛ تو نیستی . دیگر بوی تو را در کوچه های مهر نفس نمی‌کشم . که مبتلایم به بی‌مهری . پاییز خودش کم درد ندارد که غمهای من هم سنگینی کند بر شانه هایش. پاییز خودش مانده میان دو داغ ؛ داغ تابستان و فراق زمستان . من بارها شنیده ام مرثیه ی باد پاییزی را و نعره ی تندر و گریه ی بارانش را . پ.ن به یاد پدرم که در مهرماه مرا تنها گذاشت و رفت
"ای آرزوی آرزو ، بردار پتو از روی او بگذار که خوابش بپرد ، استاد سلامش می کند صبحانه بر بهر پسر ، بپر چند تا سنگک بخر تا کمتر او غرغر کند ، استاد سلامش می کند" ???? همون سال کرونایی که قرار شد کلاسهای آموزشی آنلاین و مجازی برگزار بشه ، فرمانده هم تازه از کار تدریس فارغ شده بود . اولین روز صدای پای بچه ها می اومد که رپ رپ ، چپ و راست می رفتن دنبال گوشی و اعلام حضوری و شروع کلاس آنلاین . فرمانده که این صحنه براش غریب بود ، پرسید ،« اینا دارن چکار می کنن؟» گفتم

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

digitalkar دانلود برای شما فروش انواع کارت pvc - چاپ کارت پرسنلی و شناسایی - کارت تخفیف_ کارت هدیه آموزش هنرهای کودکان سایت اسیدی مخصوص فیلم و سریال مجله هوش مصنوعی